عشق واقعی...

ღ✿☆:♥:عشـــق ممنـــوعღ✿☆:♥:

بــــــی مخاطبــ خاصــ

عشق واقعی...

 

42 212710401 آرایش چشم دخترانه

 

 

مــن دریـــام 19ســالــم بود معــمـــاری مــیخوندم وتــازه تــــرم اولــی بــودم اولین جلسه کلاسم بود وای!!!اصلا به اون محیط
عادت نداشتم آخه برا اولین باربود که وارد کلاسی میشدم که جوش مخلوط بود یعنی پسرودخترباهم بودن خـــیلی برام سخت بود
تــااینکه دوهفته ای گذشت تقریبا عادی شده بود توکلاس همه بهم تیکه میپروندن امــا فقــط یه پسره بود که باوجود سروضع
وتیپی هم که داشت اصــلا بــه هیچکی محــل نمیداد طــوری که دخترا پــسرخشکه صداش میکردن قیافه دلبری هم داشت
اســمش محسن بود،محسن تقوی خــیلی ازش خوشم میــومد هم خــوش قیافه بود هم خوش تیپ وباکلاس اما بیشتر ازهمه از
نجــابتش خوشــم میومد منــم همیــشه سرم توکـار خودم بــود و اهل تیکه و این حــرفام نبودم.بـرخلاف بقیه که بعد کلاس خوش
گذرونی میکرد ن من بعداز تمــوم شــدن کلاســم فوری میــرفتم خــوابگــاه اخـــه خــونمون شـــــهرستان بود.یه بــار اصــلا
حــالــم خـــوش نبود و یــه هفته سره کلاسا حاظر نشــدم وقــتی رفــتم کــلاس اصــلا متوجه درس نمیشدم ونمیــفهمیدم
استـــاد چی میگه از بدشــانسیم نزدیــک امتحانا ی ترمم بود.بــاهیچکســم جــــور نبــودم کــه بخــوام ازش خـــواهش کــنم
تــابــرام جــزوه بگیره کــلاس تموم شد وبــاهمون حالت مبهوت بــه حــرفای استــادفــکرمیکردم.اصــلا نفهــمیده بودم یــک
ساعــت بعــدم کلاس داشــتم ومــجبوربــودم ایــن یه ساعــتو تو محوطه دانشــگاه بــمونم همونطــوری کــه داشــتم ازســالن
ردمیــشدم یــه دفــعه دیــدم آقــای تــقوی«محسن» منــو صــدام کرد وایــسادم خِـــیلی هــل شــده بــودم بــهم گفت خــانم زارعــی
ایــن خــلاصــه درســاییه که غــیبت داشتــید هــل شــدم نمــی تونســتم چیــزی بگم بــنــده خــدا فــهمیده بــود هــل شــدم گفــت:
نمیــخواد چیــزی بگیید.خدافــظی کرـدو رفــت.منــم بــدون هیچ حــرفــی سرجام میــخ شده بودم محسن....من....جــزوه....
رفــتم تو محــوطـه وروی یه نیــمکت نشــستم وتـــند تـــند داشــم برگــه هارو نگــاه میکــردم واصــلا متــوجه نشــدم که دقیــقا
روبــروشم سرم وکه بلـــند کردم دیــدم نشسته روبرومو چش توچش شــدیم وقتــی بهِـش نگاه میکردم دلــم از جــاش درمیــومــد
بــاهمــون حالت یدفــعه کــل جــزوه هام ریــخت وپــخش زمــین شــد فهمیــده بــود که بازم هــل شــدم  اومــد پیــشم وعــذر خــواهــی
کــردو جــزوه هارو بــاهـم جــمع کردیــم ورفــت.کـلاسها وروزها بهمین روال میگذشت یعــنی یـواشکی همدیگرو نـگاه میــکردیم
تــرم دوم بــودم تو ایــن مــدت همـش دلــم میخواســت یه چــیزی بـهم بگه بعداز تعــطیل شدن  کلاس ازم دعــوت کرد که باهم کافی شاپ
بریم نزدیک دانشگاه بود بعدشم کلاس داشتیم رفتــیم خــوب بود امــا فقــط درباره ی دانشگاه صحبت کردیم چند دفعه دیگه هم بعداز اون
ملاقات باهم بیــرون رفتـتیم وشمــارشوبهم داد کل بچــه های دانشگاه به عشقمون حسودیشون میشد.
دنیاصدام میکرد ی روز ازش پرسید م چرابهم میگه دنیا بهم گفت:آخــه وسعــت مهربونب وزیبایی تو به اندازه دریانیست
به اندازه کل دنیاس ومیگفت که تورو به اندازه ی دنیادوس دارم من هیچوقت بهش نگفتم که دوسش دارم اما به طور واضح میشد از نگاهام وحرفام فهمید
که چقدر دوسش دارم قرار بود برگردم خونمون یعنی شهرستان رفتم وقتی رسیدم مـادرم بهم گــفت که عـــلی پســر عمــوت میخواد بیاد خواستگاریت منم برای اینکه نشون
بدم قهر کردم رفتم تواتاقمودر و بستم وبامحسن صحبت کردم اما چیزی بهش نگفتم شب شده بود مامانم اومد تواتاقمو بم گفت اماده شم وبرم پیش مهمونا
وباعلی هم صحبت کنم اما اگه خوشم نیومد بهش جواب منفی بدم علی اومد وباهم حرف زدیم از حرفام فهمیدو ازم پرسید پای کس دیگه ای درمیونه
منم سرم وتکون دادم وگفت عیبی نداره من میگم که خودم نخواستم صبح زود پاشودم که برم دانشگاه اخه فرداش کلاس داشتم وقتی رسیدم دم در دانشگا ه
محسن اومدپیشم وبالحن کاملا عالی ازم استقبال کردمنم زیادگرم نگرفتم.بعدکلاسم بهم گفت میخوام یچیزی بهت بگم گفت نمیتونم دوریتو تحمل کنم وعاشقتم و میخوام بیام خواستگاریت منم
برای اینکه اذیتش کنم گفتم  نه تومث داداشمی ونمیتونم قبول کنم هرروز میگفت ومنم همینومیگفتم اما ته دلم یچیز دیگه بود یه روز دوباره حرفشو تکرار کرد وگفت اگه بازم همون حرفوبزنی ممیرم منم دوباره تکرارکردم وگفتم حالا بروبمیر
بعداون حرف خودم وزدم به مریضی وموندم توخوابگاه وبعد دوهفته رفتم دانشگاه تو ماشین که بودم همش به خودم میگفتم الآن محسن با جزوه میاد استقبالم وکلی ذوق زده بودم
ب در دانشگاه که رسیدم یه اتوبوس دیدم که روش یه اعلامیه تدفین زده بود که عکس محسن روش بود باورم نمیشد همونجایی که بودم نشستم وگریه کردم باورم نمیشد
که بخاطر رفتار بچگانم وحرفم عشقمو از دست دادم الانم جز تنهایی چیزی ندارم وروزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم ای کاش هیچ وقت امتحانش نمیکردم.


 


نظرات شما عزیزان:

فاطمه 03
ساعت15:30---21 اسفند 1393
اوووووف معصوم چقد زیاد بووود
کور شدم ابجی ولی خشنگ بود افرین
پاسخ:مرسی گلکم


زهرا 03
ساعت14:41---21 بهمن 1393
عالی بود اجی.دختره ی بیشعور. بیچاره پسره اخی
پاسخ:هه،خواهش زهراگلی


کامران
ساعت13:34---28 آبان 1393
واقعابرای چنین ادمایی متاسفم اخه چرا واقعا که
پاسخ:میشه بگید چرا لطفا
:...........احیانامنظورتون به من که نبود؟هان؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






♥ چهار شنبه 25 تير 1393 ساعت 20:8 توسط gomnam